يک روزي ماشين مي خرم

نويسنده:منيره هاشمي




آقاجان سلام! حال شما خوب است؟ تعطيلات تابستان شروع شده است. بعد از آن همه امتحان، تعطيلات خيلي مي چسبد؛ اما بايد دنبال سرگرمي خوبي باشم. تابستان طولاني با يک توپ کهنه و يک حياط فسقلي خيلي خوش نمي گذرد.
از فردا هر کسي به جايي مي رود. يکي مي رود شمال، يکي مي رود جنوب، خوش به حال حسن! چون با پدر و مادرش مي خواهد برود قم و جمکران. من تا به حال قم و جمکران نرفته ام مي گويند خيلي با صفاست.
امروز ازبابا پرسيدم: «چرا ما قم و جمکران نمي رويم؟»
بابا سرش را انداخت پايين و گفت: «چه کسي دلش نمي خواهد به قم و جمکران برود؟ دعا کن خدا پولش را برساند -ان شاءالله- مي رويم.»
آن وقت مامان دست به النگوهايي که عزيزجان برايش خريده بود زد و آن ها را چرخاند. هر وقت بابا مي گويد پول نداريم، مامان اين کار را مي کند؛ اما بابا مي گويد النگوها يادگارعزيزجان خدا بيامرز است و مامان نبايد آن ها را بفروشد.
کاش ما هم ماشين داشتيم! آن وقت زودي مي رفتيم قم و جمکران. بابا ماشين هاي مردم را تعمير مي کند، اما خودش ماشين ندارد. خيلي برايش غصه مي خورم. امروز با خودم گفتم: «من اگر بزرگ شوم، حتماً يک ماشين خوب مي خرم. آن وقت بابا را هر روز سر کارش مي برم تا مجبور نباشد راه به آن دوري را پياده برود. مامان و زهرا را با ماشينم توي شهر مي گردانم تا دل شان باز شود. بعد جمعه ها همگي با هم مي ريم يک جاي سبز و قشنگ. آن وقت براي اولين مسافرت زندگي مان، مي رويم قم و جمکران.»
آرزوي قشنگي است، نه آقاجان؟
منبع:ماهنامه فرهنگي کودکان ايران ،پوپک شماره 180